علایم نبوت
سفرش به شام و راهب بَحیری
همه کتابهایِ سیر نقل می کند که نخستین سفر آنحضرت به شام در سن دوازده سالگی همراه با کاکایش ابو طالب صورت گرفت. کاروان در مسیر راه برای استراحت توقف می کند و رسول الله را جهت نظارت بر کاروان در آنجا می گذارند. دیگران به قصد استراحت به کاروان سرا می روند. در این هنگام راهبی بنام بَحیری- که بعضی به اشتباه بُحیری تلفظ می کنند- مشغول تماشای آمدن این کاروان بود، حادثۀ عجیب و غریبی را می بیند. ابری بر سر کاروان وجود دارد و پیوسته کاروان را تعقیب می کند، با توقف کاروان ابر هم می ایستد و با حرکت آن به حرکت در می آید. با تماشای این، بحیری شخصی را به کاروان می فرستد و همه را به خوردن طعام دعوت می کند. این برخورد بحیری که قبلاً با هیچ کاروانی صورت نگرفته بود همه را به حیرت و شگفت وامیدارد. به استثنای پیامبر بزرگوار مان ، هرکس این دعوت را اجابت می کند. اما راهب گمشده اش را در بین آنان نمی یابد، از اینرو، می پرسد که کسی هست که نیامده باشد. به محض دریافت جواب، او را هم دعوت می کند. و همین که چشمش به او افتاد حکمش را صادر و گمشده اش را می یابد و از ابو طالب در مورد او می پرسد و ابو طالب می گوید: او پسر من است. اما بحیره نمی خواهد این را باور کند، زیرا با توجه به تثبیت راهب، این، اوست، پس باید پدرش قبل از ولادت او وفات کرده باشد. و لحظاتی بعد ابوطالب را به گوشه ای می برد و پیشنهاد صرف نظر کردن از این سفر را به او می دهد و می گوید: یهودیها انسانهای حسودی هستند، ممکن است از سیمای این کودک دریابند که او خاتم الانبیا است و به این سبب که او از آنها نیست تصمیم بدی در مورد او اتخاذ کنند. ابو طالب هم پیشنهاد راهب را می پذیرد .. و با یافتن عذری از کاروان جدا می شود و همراه با محمد به مکه باز میگردد.1 بحیری، حقیقت را می گفت، اما از چیزی خبر نداشت، و آن این که رسول اکرم صلی الله علیه وسلم در حمایت رب العالمین بود و خداوند او را تا پایان عمرش محافظت می کرد که آیۀ کریمۀ "واللهُ یَعصِمُکَ مِن الناس" ای حبیبم! الله جل جلاله تو را (از شر هر نوع توطئه انسانها) محافظت خواهد کرد. (مائده: 67) به همین حمایت و عصمت اشاره می کند. آری، پروردگارش به او چنین می گفت.. و گفته اش را هم عملی می ساخت.
سفر دومش به شام
سرور دو جهان صلی الله علیه وسلم سفر دومش را در بیست و پنج سالگی انجام داد. این بار در رأس کاروانی که حضرت خدیجه فرستاده بود قرار داشت و با حضرت خدیجه کار می کرد. در این سفر نیز با راهب دیگری بنام نسطورا مواجه می شود. و این راهب هم علامات نبوت را در سیمای او تثبیت و شناسایی می کند.2
هرکس در انتظار او بود. شمار کسانیکه منتظر آمدن او بودند و مژده اش را می دادند به یکی دو نفر منحصر نیست، تعداد اینها خیلی زیاد و زید بن عمرو بن نُفیل هم یکی از آنان بود.- او پدر یکی از عشرۀ مبشّره سعید بن زید و پسر کاکای عمر بن خطاب رضی الله عنهم بود- و از احناف به شمار می رفت، چون از بت و صنم روی برتافته و به نفع و ضرر نرساندن آنها باور داشت واز جملۀ کسانی است که در آستانۀ طلوع خورشیدِ نبوت، غروب کردند و رفتند. او هم مژده هایی داشت و مهمترین سخن او این بود: من دین جدیدی را میشناسم که عن قریب خواهد آمد و سایه اش بر سر شما است، اما نم یدانم که آیا در آن روز زنده خواهم بود و یا خیر!
زید، از نسیمی متأثر گشته بود.. و این نسیم همچون نفحۀ ربّانی روزنه های قلبش را گشوده و کاملاً برای استقبال حق آماده ساخته بود. او به خدای یگانه ایمان داشت و خود را تسلیم او می ساخت. اما او نه این خدای یگانه را که به او ایمان آورده بود می شناخت و نه می فهمید که چگونه او را عبادت کند.
یکی دیگر از اصحاب کرام عامر بن ربیعه به ما اینچنین نقل می کند: از زید بن عمرو بن نُفیل شنیدم که می گفت: من منتظر نبی ای هستم که از نسل اسماعیل و سپس از عبدالمطلب خواهد آمد و گمان نمی کنم که او را دیده بتوانم، اما به او ایمان دارم و او را تصدیق می کنم و گواهی می دهم که او نبیّ است، اگر عمر تو ادامه داشت و تو او را دیدی، از جانب من او را سلام بگو! و باز می خواهم از شمایلش تو را آگاه سازم تا او را بشناسی و سر درگم نشوی. من گفتم: بفرما بگو! گفت: قد متوسطی دارد، نه زیاد دراز و نه خیلی کوتاه است. موهایش نه کاملاً راست و سیخ است و نه کاملاً مجعد و پیچ پیچ. مُهر نبوت در بین شانه هایش قرار دارد و اسمش احمد است. در مکّه متولد و در آنجا به پیغمبری مبعوث خواهد شد. اما بعداً قومش او را از آنجا خارج خواهند کرد و آنچه را که او می آورد نخواهند پذیرفت، لذا او به یثرب (مدینه) هجرت می کند و دینش از آنجا گسترش و انتشار می یابد. مبادا از او غافل بمانی! من شهر به شهر رفتم و دین ابراهیم را جستجو نمودم، با هر عالم یهودی و مسیحی و مجوسی که همسخن شدم همگی گفتند (آنچه تو می جویی بعدها خواهد آمد) و همگی همان اوصافی را که لحظه ای قبل به تو بیان داشتم بیان کردند و در پایان سخن گفتند: "او آخرین پیغمبر است و پس از او دیگر پیغبری نخواهد آمد".
عامر بن ربیعه ادامه میدهد و می گوید: وقتی من مسلمان شدم گفته های زید را یک به یک به رسول الله صلی الله علیه وسلم بیان و سلامش را ابلاغ نمودم، پیغبر اکرم سلام او را جواب داد و فرمود: رأیتهُ فی الجَنَّةِ یَسحَبُ ذُیُولاً "من او را در حالی در جنّت دیدم که دامن کشال راه می رفت"3
ورقه بن نوفل عالم مسیحی و پسر کاکای ام المومنین حضرت خدیجه رضی الله عنها بود. با نزول اولین وحی بر پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم، حضرت خدیجه پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم را نزد ورقه آورد و گفت: از برادر زاده ات بشنو. ورقه گفت: برادر زاده ام چه می بینی؟ رسول الله صلی الله علیه وسلم آنچه را دیده بود به او شرح داد و از ورقه این پاسخ را دریافت کرد: "آنچه دیده ای از جملۀ چیزهایی است که دیده شدن آن در آغاز نبوت، حتمی است. این همان ناموس اکبر است که خداوند به حضرت موسی هم فرستاده بود.... کاش در آنروزی که قومت تو را از شهرت بیرون می کنند زنده میبودم" رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: "آیا آنها مرا اخراج خواهند نمود؟" گفت: "بلی، هر مردی که پیامی چون پیام تو با خود آورده است با عناد و دشمنی مواجه گشته است، اگر بتوانم به آن روزها برسم تو را سخت یاری خواهم کرد."4
اما عبدالله بن سلام یک عالم یهودی بود. داستان اسلام آوردنش را از خود او بشنویم: هنگامی که رسول الله صلی الله علیه وسلم به مدینه تشریف آوردند، من هم مانند هرکس به دیدنش رفتم. انسانهای زیادی دَور و بر او نشسته بودند، وقتی چهرۀ ایشان را دیدم دریافتم که این چهره، چهرۀ دروغگو نیست. اولین چیزی که از ایشان شنیدم این بود که می فرمودند:
اَفشُو السَّلامَ و أطعِموالطَّعامَ و صِلوا الارحامُ و صَلّواوالنّاسَ نِیامَ تَدخلوا الجنّة بِسَلام" با هرکس روبرو شدید سلام بدهید، و غذا بخورانید، صلۀ رحم را رعایت کنید و هنگامی که مردم خواب اند نماز بگذارید تا به سلامت به جنت داخل شوید."5
عبدالله بن سلام شخصیّت مهمی بود. ابن حجر در کتابش "الاصابة" در مورد او می گوید: او از نسل یوسف علیه السلام و شخص بارز و با اعتباری بود.6 شهادت و گواهی او در قرآن کریم مورد ستایش قرار گرفته و در مقام ارائۀ دلیل بر ضد کفار آمده است:
قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِن كَانَ مِنْ عِندِ ٱللَّهِ وَكَفَرْتُمْ بِهِ وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّن بَنِيۤ إِسْرَائِيلَ عَلَىٰ مِثْلِهِ فَآمَنَ وَٱسْتَكْبَرْتُمْ إِنَّ ٱللَّهَ لاَ يَهْدِي ٱلْقَوْمَ ٱلظَّالِمِينَ.
"بگو به من خبر بدهید اگر این قرآن از سوی خدا باشد و شما به آن ایمان نیاورید و کسانی از بنی اسرائیل بر همچون کتابی گواهی دهند و ایمان بیاورند و شما تکبّر بورزید (آیا شما به خود ظلم نمیکنید؟) بی گمان خدا ظالمان را (به سوی خیر و به راه سعادت) رهنمود نمیسازد. (احقاف: 10)
شاهدی که در آیه ذکرش آمد، عبدالله بن سلام است، با آنکه برخی از مفسّران با در نظرداشت این که این سوره مکّی است گفته اند که شاهد مذکور حضرت موسی علیه السلام است. اما رأی راجع و قوی این است که این آیۀ مدنی است، یعنی با آنکه سورۀ احقاف مکّی است، اما این آیه مدنی میباشد و به عبدالله بن سلام اشاره می کند.
چرا ایمان نیاوردند؟
در واقع همۀ یهودیها و مسیحیها رسول خدا را خوب می شناختند اما کینه و حسادت شان مانع ایمان آنها می شد. این شناخت و آشنایی به قدری قطعی و دقیق بود که برای ایمان آوردن کافی بود یک بار به رسول الله صلی الله علیه وسلم بنگرند، چون آنها پیامبر اکرم را با تمام شکل شمایلش می شناختند، قرآن کریم این حقیقت را این گونه بیان میدارد: ٱلَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ ٱلْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقاً مِّنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ ٱلْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ
کسانی که به آنها کتاب داده ایم او را می شناسند (به رغم آن) گروهی از آنها آگاهانه حق را می پوشانند.
(بقره: 146)
در آیه، به جای ذکر نام رسول الله از ضمیر (او) کار گرفته شده است، این أمر اشاره می کند که: وقتی با ضمیر "او" آخرین پیامبر قصد می شد تمام اهل کتاب می دانستند که منظور همان پیامبری است که نام او در تورات و انجیل آمده است و او هم بدون تردید حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه وسلم بود. و او را بهتر از فرزندان شان می شناختند. حضرت عمر رضی الله عنه از عبدالله بن سلام می پرسد:
آیا رسول خدا را مثل فرزندت می شناختی؟
او جواب می دهد:
آنحضرت را خوبتر از فرزندم می شناختم.
حضرت عمر رضی الله عنه می پرسد:
چگونه؟
او جواب می دهد: میتوانم در مورد فرزندم شبهه داشته باشم، شاید خانمم مرا فریب داده باشد، اما در مورد آخرین پیامبر بودن رسول الله صلی الله علیه وسلم ذره ای تردید نداشتم." این جواب حضرت عمر رضی الله عنه را به قدری شادمان می سازد که از جایش برمی خیزد و پیشانی عبدالله بن سلام را می بوسد.7
عناد و حسادت
آری، آنها رسول خدا را خوب می شناختند، اما ایمان جدا است، و شناخت به کلّی جدا. می شناختند اما نمی توانستند ایمان بیاورند. عناد و حسادتشان مانع ایمان آنها می شد.
وَلَمَّا جَآءَهُمْ كِتَابٌ مِّنْ عِندِ ٱللَّهِ مُصَدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ وَكَانُواْ مِن قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى ٱلَّذِينَ كَفَرُواْ فَلَمَّا جَآءَهُمْ مَّا عَرَفُواْ كَفَرُواْ بِهِ فَلَعْنَةُ ٱللَّهِ عَلَى ٱلْكَافِرِينَ (بقره: 89)
یعنی: و هنگامی که از طرف خداوند کتابی (به نام قرآن) به آنان رسید تصدیق کنندۀ چیزهایی بود که با خود (از تورات) داشتند و (از روی تورات) آن را شناختند و (به صدق محتوایش) پی بردند ولی (به سبب حسادت و عناد) بدان کفر ورزیدند. قبلاً امید فتح و پیروزی بر کافران را داشتند. پس لعنت خداوند بر کافران باد.
در این آیه هم خداوند متعال سبب اصلی ایمان نیاوردن آنها به رسول الله را بیان میکند. مسئله اصلی، یهودی نبودن آخرین نبی بود. اگر رسول خدا از میان یهودیان برگزیده می شد، بدون شک، رفتارشان نیز متفاوت می بود.
چنانکه عبدالله بن سلام پس از مشرف شدن به دین اسلام به رسول الله صلی الله علیه وسلم پیشنهاد کرد و گفت: یا رسول الله! مرا در جایی پنهان کنید و تمام علمای یهودی مدینه را فراخوانید! و سپس از آنها بپرسید که در مورد من و پدرم چه نظری دارند، بدون شک جواب شان مثبت خواهد بود. به دنبال آن من از جایی که پنهان شده ام بیرون می آیم و مسلمان شدن خود را اعلان می کنم.
رسول خدا هم این پیشنهاد را پذیرفت؛ علمای یهودی آمدند و عبدالله بن سلام در جایی از خانه مخفی شد. رسول اکرم از آنها پرسید: "شما در مورد شخصیّت عبدالله بن سلام و پدرش چه می گویید؟" آنها جواب دادند: "او و پدرش از جملۀ دانشمندترین و شریفترین شخصیتهای ماست" باز رسول الله صلی الله علیه وسلم پرسیدند: "اگر او مرا تصدیق کند و مسلمان شود شما چه می گویید؟" گفتند:
"خدا نکند، چنین چیزی هرگز ممکن نیست. در این هنگام عبدالله بن سلام خارج شد و کلمۀ شهادت را خواند و پیغمبر اکرم را تصدیق نمود. آنها با حیرت و سر درگمی سخنان چند لحظه قبل شان را پس گرفتند و گفتند: "او بدترین ما و فرزند بدترین ما است"8 این حادثه ثابت می کند که یهودیها رسول الله را خوب می شناختند، اما عناد آنها مانع ایمان شان میشد.
حضرت سلمان فارسی رضی الله عنه نیز در این زمینه به تنهایی یک دلیل است. او قبلاً مجوسی بود، اما در آرزوی یافتن دین حق، شب و روز می سوخت. سپس مسیحی شد و در کلیسا به اعتکاف نشست، سلمان در آخرین لحظات زندگی راهبش از وی خواست راهب دیگری را توصیه کند، او هم راهب قابل اعتماد دیگری را به او معرفی و توصیه نمود. بدین طریق، در کنار بسیاری از راهبها بسر برد و آنها را همراهی کرد. و سرانجام، باز از راهبی که آخرین دقایق عمرش را سپری می کرد همین تقاضا را نمود و از او خواست راهبی را توصیه و معرفی کند. این عالم نصرانی به او چنین گفت: "فرزندم! در حال حاضر کسی باقی نماند که بتوانم به تو توصیه کنم، اما زمان ظهور آخرین نبی بسیار نزدیک شد. او با دین حضرت ابراهیم علیه السلام مبعوث خواهد شد، از سرزمین عرب خارج می شود و به منطقه ای بین حرَّتَین (زمینی که دارای سنگهای سیاه است) هجرت می کند، دلایل زیاد و روشنی در خصوص پیامبر بودن او وجود دارد. او صدقه نمی خورد، هدیه را قبول می کند و در بین دو شانه اش مهر نبوّت موجود است. اگر میتوانی به آنجا برو.
ادامه اش را از خود او بشنویم: "برای رفتن به جایی که راهب توصیه کرده بود کاروانی را می جستم. بالاخره کاروانی پیدا شد و از آنها خواستم که در مقابل أجرت مرا هم با خود ببرند. قبول کردند، اما وقتی به وادی القری رسیدیم به من ظلم نمودند و مرا به عنوان برده به یک یهودی فروختند. وقتی در محل اقامتم درختان خرما را دیدم با خود گفتم شاید این همان جایی باشد که راهب به من گفته بود. به همین امید در آنجا ماندم. روزی شخصی از بنی قریظه آمد و مرا از آن مرد خرید و به مدینه آورد. در آنجا در باغهای خرما کار می کردم و خبری از رسول خدا نداشتم. بازهم روزی در بالای درخت بودم و خرما جمع می کردم و ارباب یهودی ام زیر درخت نشسته بود، لحظاتی بعد یکی از پسران کاکایش نزد او آمد و با قهر و غضب گفت: "خداوند آنها را به قهر وغضبش گرفتار کند، همۀ مردم به سمت قبا می روند، مردی از مکّه آمده است و اعلان نبوت می کند و مردم هم فکر می کنند که او پیغمبر است! مرا از هیجان چنان لرزه گرفت که نزدیک بود از بالای درخت بر سر اربابم بیفتم. به سرعت از درخت پایین شدم و خطاب به آن مرد گفتم: چه می گویی؟ چه می گویی؟ اربابم با دیدن این هیجان من با پشت دستش مشت محکمی بر من زد و گفت: به تو چی؟! تو برو به کارت برس! من گفتم چیزی نیست، فقط میخواستم بدانم چه شده است. من چیزهایی باخود داشتم، آنها را جمع کردم و با فرا رسیدن شب به قُبا آمدم. رسول خدا با اصحابش نشسته بود. من رفتم و گفتم: شنیدم شما مرد صالحی هستید و همراهان شما هم فقیر و نیازمند هستند من هم صدقه ای با خود آورده ام. بفرمایید نوش جان کنید! رسول اکرم صلی الله علیه وسلم به اصحابش گفت: "بخورید!" اما خودش نخورد. در دلم گفتم: "این یکی از علامتهایی است که راهب گفته بود." روز بعد، دوباره رفتم و چیزهایی را با خود بردم و گفتم: "دیدم که شما صدقه نمی خورید، این بار هدیه ای به شما آوردم، بفرمائید نوش جان کنید! رسول خدا از آن هدیه خورد و اصحابش را هم به خوردن دعوت کرد. در دلم گفتم: "این بود علامت دوم"
یکی از اصحاب وفات یافته بود، رسول خدا هم به همراه جنازه بَقیعُ الغرقَد (قبرستان مدینه) رفته بود. به نزدش رفتم و سلام دادم، سپس به پشت سرش رفتم و خواستم مُهر نبوت را که راهب خبر داده بود ببینم. رسول خدا هدف مرا فهمیده بود، لذا چادرش را از پشت سرش انداخت و من مُهر نبوت را دیدم و علامت سوم را هم درست به همان شکلی که سالها پیش راهب برایم گفته بود شناختم و با دیدن آن بی اختیار مُهر را بوسیدم و گریه کردم. رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمودند: "بیا پیش رویم!" رفتم و در مقابلش زانو زدم و سرگذشتم را یک به یک شرح دادم، رسول خدا بسیار خوشحال شده بود و خواست که اصحابش آن را هم بشنوند..9
آری، کسانی که با ترک عناد و حسادت به او نگریستند، او را شناختند و مجذوب او شدند. میان دیروز و امروز از نظر کیفیت ذره ای تفاوت وجود ندارد. امروز هم هزارها و صدها هزار انسان به حقانیت او پی می برند و او را تصدیق میکنند و آخرین پیامبر بودن او را به سراسر دنیا اعلان می دارند. اما مثل دیروز، امروز هم کسانی هستند که نمیتوانند عناد و تمرّد را ترک نمایند با آنکه میدانند او پیامبر است بازهم او را قبول نمی کنند.
حسّ رقابت
مغیره بن شعبه می گوید: اولین روزی که رسول الله صلی الله علیه وسلم را شناختم روزی بود که من و ابوجهل در یکی از کوچه های مکّه قدم می زدیم. رسول الله صلی الله علیه وسلم ما را دید و به ارشاد و تبلیغ پرداخت و به سوی خدا دعوت کرد. ابوجهل گستاخانه گفت: ای محمد! اگر این کارها را به این خاطر که برای خود شاهد داشته باشی انجام می دهی، به خود زحمت مده، بدان که من شاهد تو خواهم بود. فعلاً دست از سر ما بردار. رسول الله صلی الله علیه وسلم از ما جدا شد و رفت و ابو جهل به من رو آورد و گفت: قسم به خدا من میدانم آنچه او می گوید حق است، اما چیزی که مرا باز میدارد این است که ما از دیرباز با بنی هاشم رقابت داریم. بنی قصّی گفتند: پرده داری کعبه از ماست، ما گفتیم درست است. باز گفتند: سقایه (آب دادن به حجاج) از ما است، ما گفتیم: درست است. باز گفتند: ندوه ازماست، ما گفتیم: درست است. باز گفتند: لواءاز ما است. ما گفتیم: درست است. باز آنها غذا دادند، ما هم غذا دادیم. اکنون کار به جایی کشیده است که میگویند: پیغمبر از ماست. من تحمل این را ندارم.10
مردان قریش گرد آمدند و پس از مشوره و تبادل نظر قرار بر این شد که عتبه بن ربیعه را پیش پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم بفرستند تا برود و او را متقاعد کند و از دعوتش منصرف سازد. عتبه از حکما و پیشتازان قریش بود و به ادبیات عرب تسلط داشت. عتبه برخاست و پیش سرور دو جهان صلی الله علیه وسلم رفت و به زعم خود کوشید با آنحضرت بازی منطقی کند، لذا پرسید: ای محمد! تو بهتر هستی یا پدرت عبدالله؟ پیامبر بزرگوار ما سکوت اختیار کرد. باز عتبه گفت: تو بهتر هستی یا عبدالمطلب؟ بازهم رسول الله صلی الله علیه وسلم سکوت نمود و جواب نداد.. شاید هم سکوت او مناسبترین جواب برای احمق بود. عتبه ادامه داد: اگر قبول داری که آنها از تو بهتر هستند، پس بدان که آنها معبودان مرا که تو تحقیرشان می کنی پرستش نموده اند، و اما اگر تو خود را بهتر از آنها می دانی پس حرف بزن تا ما هم سخنان تو را بشنویم.
رسول الله پرسیدند: "ای ابا الولید! آیا گفتنی هایت تمام شد؟" او گفت: بلی. آنگاه سرور دو جهان صلی الله علیه وسلم سورۀ فصلت را از آغاز قرائت نمود و زمانی که به آیۀ 13آن رسید:
"فَإِنْ أَعْرَضُواْ فَقُلْ أَنذَرْتُكُمْ صَاعِقَةً مِّثْلَ صَاعِقَةِ عَادٍ وَثَمُودَ" یعنی: اگر (مشرکان مکّه از پذیرش ایمان) روی گردان شدند، بگو: شما را از صاعقه ای همچون صاعقۀ عاد و ثمود می ترسانم.
عتبه تاب تحمل را از دست داد و همچون کسی که به تب لرزه مبتلا باشد لرزیدن گرفت و دستانش را بر لبان مبارک رسول الله صلی الله علیه وسلم برد و با التماس گفت: سکوت کن ای محمد! به حق الهی که به او ایمان داری، سکوت کن! سپس برخاست و به سوی یارانش رفت. بزرگان مکّه منتظر نتیجه بودند، ابو جهل از شیوۀ آمدن عتبه خوشش نیامد. آنها به یگدیگر گفتند: قسم به خدا، ابوالولید (عتبه) آنگونه که رفته بود نمی آید. عتبه مستقیماً بطرف خانه رفت. او شدیداً تحت تاثیر آیات قرآن قرار گرفته بود.. لحظاتی بعد ابوجهل همان شخصی که شیطان را درس میداد به دروازۀ خانه او رسیده بود و از ایمان آوردن عتبه می ترسید و به همین خاطر هرچه زودتر می خواست موضوع را مطرح کند.. او نقطۀ ضعف عتبه را به خوبی می دانست و قصد داشت غرور او را جریحه دار سازد. دست به کار شد و چنین گفت:
ای عتبه! شنیده ام که محمد بیش از حد تو را مورد نوازش و مهرورزی قرار داده است؛ با مهمانیها و غذاهای لذیذی دلت را بدست آورده است و تو هم تحت تاثیر او قرار گرفته ای. این چیزی است که مردم میگویند.. عتبه برآشفته شد و با احساسات گفت: همۀ شما می دانید که من نیازی به غذاهای او ندارم و ثروتمندترین شما هستم، اما من چیزهایی را از محمد شنیدم که مثل آنرا قبلاً هرگز نشنیده بودم. آنچه او خواند شعر نبود و هیچ شباهتی به سخن کاهنان نداشت. ای گروه قریش از او اطاعت کنید و از سر راهش دور شوید و مانع دعوتش قرار نگیرید....
اسباب دیگر
در حقیقت اینگونه اعترافها، اعترافاتی نیست که به یکی دو نفر منحصر باشد، بلکه باور عمومی چنین بود و حقانیت او را همه می دانستند اما یک سلسله اسباب سلبی همچون ترس، طمع، حرص و عناد مانع ایمان آوردن آنها می شد. آری، با آنکه آنها می دانستند که او پیامبر است اما از روی عناد به او ایمان نمی آوردند. قرآن کریم هم در شرح این حالت شان و هم در مقام تسلی به پیامبر اکرم صلی الله علیه وسلم چنین می فرماید:
"قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ ٱلَّذِي يَقُولُونَ فَإِنَّهُمْ لاَ يُكَذِّبُونَكَ وَلَـٰكِنَّ ٱلظَّالِمِينَ بِآيَاتِ ٱللَّهِ يَجْحَدُونَ"
یعنی: (ای پیغمبر) ما می دانیم که آنچه ( کفّار مکّه) می گویند تو را غمگین می سازد. (ناراحت مباش) چرا که آنان (از ته دل به صدق تو ایمان دارند و در حقیقت) تو را تکذیب نمی کنند. بلکه ستمکاران (از روی عناد) آیات خدا را انکار می نمایند. (انعام: 33)
آنها تهمتهای گوناگونی به تو میبندند و این اتهامات بیجا تو را غمگین می سازد اما مبادا گفته های این درماندگانی که اسیر خواهشات نفسانی و مغلوب عادتشان هستند و پایمال تن خاکی شان گردیده اند تو را غمگین بسازد. در حقیقت آنها تو را تکذیب نمی کنند، هیچ یک از آنان نمی تواند دروغی را به تو نسبت دهد، زیرا آنها نیک میدانند که تو از دروغ گفتن مبرّی هستی. مگر نه این است که خود آنها تو را به عنوان "امین" نامگذاری کردند. حماقتشان را ببین، با آنکه آنها به چیزهایی که به تو نسبت می دهند ایمان ندارند، اما بازهم به این کار جرأت می کنند و به تو اتهام می بندند..
پس غمگین مباش!
آری، اگر لزومی برای غمگین شدن کسی باشد، اینها باید غمگین شوند که با کسی که خوشبختی دنیا و آخرت در دست اوست دشمنی می ورزند و با آنکه در اطراف نور قرار دارند نمی توانند منفذهایی را بگشایند و از آن نور استفاده کنند.
[1] "السیرة النبویّه" از ابن هشام 1/195-191
[2] "السیرة النبویّة" از ابن هشام 1/199
[3] "البدایة والنهایة" از ابن کثیر 2/296-292
[4] "بخاری" بدءالوحی،3؛ مسلم، الایمان، 252
[5] مسند امام احمد، 5/451؛ "ترمذی" الاطعمة، 45
[6] "الاصابة از ابن حجر 2/320
[7] مختصر تفسیر ابن کثیر، 1/140
[8] بخاری، الانبیاء،1، مناقب الانصار، 51؛
[9] "السیرة النبویة" از ابن هشام 1/228-234
[10] "البدایة و النهایة" از ابن کثیر 3/83
- Created on .